سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم

می گفت شوق آمدن نداشتم اما دیدم دوستانم سر از پا نشناخته رو به سمت مهمانی خدا می روند، جسمم را برداشتم و راهی مسجد شدم بدون روح .روحم میان کوچه ها ، بین بازار ،کنار خانواده ، در انتهای همهمه های دنیایی جا مانده بود .

وقتی آمدم به خدایم گفتم جسمم در اختیار من بود آوردم ،این نهایت همتم بود. آوردن روح دیگر در توان من نیست ،روحم با تو !!!

نه ذوق ذکر داشتم و نه توان ورد . اما به سبک معتکفیان سر از مفاتیح بر نداشتم . نگاهم به ذکر بود اما دلم برای ناتوانیم می سوخت ،خدایا چرا مرا در نمی یابی ؟ کم کم اشکم جاری شد ،دلم شکست ، روحم آمد .

روز اول که آمدم تحمل اسارت خداوند را نداشتم اما امروز تحمل آزادی را ندارم .!!

امشب که شب آخر بود داشت به خانه می رفت به ظاهر آزاد شده بود ،اما بر گردنش طوق بندگی خدا می درخشید ، تا مرا دید در آغوشم کشید چیزی گفت که برای مدتی دیگر باقی سخنانش را نمی فهمیدم .چیزی شبیه به این ( حاجی دعا کن خدا ما را دوباره آزاد نکند ) .