روز اول مدیریت
خیلی سخته روز اولی که وارد سیستم مدیریتی جایی میشی ، افرادی به عنوان مقام پرست و عاشق میز و دفتر ، دستک به شما نگاه کنند . در اون صورت به سختی میتونی اولین قدم را برداری . یه جورایی شخص تازه وارد امنیت روانی دور و بر خودش را از دست میده ، و کمترین اثر مخرب اون اینه که نمی تونی قدم اول را با جدیت برداری ، بین اون همه نگاه مشکوک خیلی دلت میخواد اول داد بزنی من مقام پرست نیستم ، لذا اولین چیزی که به ذهنت میرسه اینه که بی دلیل و برای رفع اتهام ، اطرافیانت را تحویل بگیری و این یعنی خوردن گل اول !!
اعتراف می کنم که من هم مثل خیلی از مدیران تازه وارد در یک سیستم گل اول را با اشتهای کامل میل کردم ، و کسانی که حتی لحظه ای تحمل دیدن آنها را در مجموعه تحت مدیریت خود نداشتم ، با ادب و احترام خاصی تحمل کردم . سعی می کردم قبل از هر گونه تصمیم عجولانه ای دور و بریان خود را خوب بشناسم و همین اتفاق هم افتاد ، به همین دلیل اولین گل خورده آخرین گل خورده شد .
روز اول کلیدی هم از دفتر مرکز به من دادند . دفتری که تنها محل رجوع دانش پژوهان به حساب می آمد و می توان گفت دار و ندار مرکز بود . تمام مسائل باید در این دفتر حل می شد ، اعم از کارهای مدیریتی و آموزشی و مالی و امورات دانش پژوهان و برگذاری کلاسها و امتحانات و مسائل مربوط به اساتید و هر کار دیگری که می شود برای یک مرکز آموزشی انجام داد . دفتری با مشخصات منحصر به فرد ، با یک فایل و یک میز و در باز ، دقیقا مثل کاروان سراها ، به همه چیز شبیه بود الا دفتر !!! . هر کس در هر لحظه که اراده می کرد می توانست وارد بشود و تا هر لحظه ای که دوست میداشت می توانست بنشیند و از هر دری که مایل بود می توانست حرف بزند ، آنجا تنها چیزی که ارزش نداشت وقت مدیر بود .
باید جدیت و نظم را از همان دفتر شروع می کردم ، خیلی سخت گذشت تا توانستم به اطرافیانم بفهمانم تواضع و خاکی بودن یک مدیر با بی نظمی و هل دادن خیلی توفیر دارد ، نظم و جدیت و با اجازه آمدن و به قدر ضرورت نشستن با کلاس گذاشتن بسیار فرق می کند ،باید به آنها می فهماندم وقت مدیر بسیار ارزش دارد ، چرا که وقت مدیر ، وقت تمام افراد حاضر در یک تشکیلات است ، به همین دلیل گرفتن وقت مدیر گرفتن وقت همه است . از همه اینها گذشته مدیر باید متمرکز باشد و بی نظمی جلوی این تمرکز را می گیرد .
کم کم شایعات پشت سرم رونق گرفت، از کلاس گذاشتن مدیر گرفته تا خدشه دار کردن سوابق تحصیلی مدیر ، که از شانس خوبش در همون مرکز تحصیل کرده بود ، هر چه که بد ترش نبود بارمون کردند !! اما تحمل اینها برام آسون بود به دلیل اینکه آینده را بسیار روشن می دیدم .
بالاخره طولی نکشید اونهایی که تحمل من براشون سخت بود، وقتی فهمیدند من ماندنی هستم و بر خلاف تصور ، مصمم تر هم هستم ، کم کم دور و بر ما را خالی کردند و رفتند و البته کار ما بسیار آسون شد . یادم هست یکی از پرسنل که مسؤلیت آموزش مرکز را به عهده داشت ، وقت رفتن چیزی گفت که هم خنده دار بود و هم غصه آور، چیزی تو این مایه ها ! من میرم اما مطمئنم کار مرا کسی نمی تونه انجام بده در اون صورت وقتی دوباره اومدید دنبالم ساعتی 4000 تومان هم قبول نمی کنم . وقتی این را گفت دلم خیلی به حالش سوخت ، فهمیدم ضعیف تر از اون چیزیه که نشون میده !!