سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلهره های من

روز اول پیشنهاد معاونت آموزشی مرکز به من داده شد ، اما منم مثل بعضی های دیگه که دستشون از دور و نزدیک روی آتیش نیمه سرد مرکز بود ، می دونستم که مدیریت آموزشی بهانه ای برای مدیریت تدریجی است ، و در واقع هنوز نمی شد قرص و محکم به کسی اعتماد کرد که می خواد در جایگاهی واقع بشه که حداقل 20 سال از خودش بزرگتره . بنابراین باید با احتیاط عمل می شد .

به هر حال معاونت آموزشی مرکز فشل و نیمه جانی که امید چندانی به زنده موندن اون نبود و مانند یک توپ بازی به این مدیر و اون مدیر پاس داده شده بود به من واگذار شد ، مرکزی که یکی از مشکلات ساده اش در حال حاضر نداشتن یک مدیر بود ، مدیری که به زعم نماینده مسؤل مرکز ، چند روز دیگر معرفی خواهد شد ، اما هرگز نشد !! و البته فهمیدن این مطلب از همون اول چندان سخت نبود . چرا که فلسفه وجودی من در آنجا چیزی جز مدیریت نبود و من به خوبی این مطلب را می فهمیدم .

الان من مسؤلیت اداره مرکزی را به عهده گرفته ام که علاوه بر پریشانی پرسنل اداره کننده که البته تا اون وقت یک نفر بیشتر نبود ، و حضور ما را برای خود به عنوان یک رقیب قسم خورده پنداشته بود ، دانش پژوهانی داشت که هر حرفی  در باب موفقیت و حرکت رو به جلو را به عنوان بزرگترین شوخی زندگی خود به تمسخر می گرفتند ، به تعبیر دیگر به تنها چیزی که نمی شد در اون مجموعه اندیشید رسیدن به موفقیت و کمال بود .

اما هیچ کدام از این مقوله ها سخت نبود ، چیزی که به شدت مرا در آن فضای یخ زده آزار می داد تحویل نگرفتنها و چوب لای چرخ گذاشتن ها و گاهی هم دشمنی های فارغ التحصیلان همین مرکز بود که الان برای خود به مقامات علمی و جایگاه های اجتماعی قابل تاملی رسیده بودند . پدیده ای که می شود گفت کمر یک مجموعه در حال رشد را یا حداقل خواهان رشد را می شکست ، تنها نقطه امیدی که می توان گفت در آن تاریکی ذرّه ای درخشش داشت ، حضور نماینده مسؤل مرکز بود که بسیار امید وار و مصصم به نظر می رسید و البته ناگفته نماند دلیل تمام اون دشمنیهای با مرکز از طرف خودی و غیر خودی حضور همین شخصیت بود که البته به حق بودن یا به ناحق بودن این دشمنی ها جای بحث فراوان دارد . بعد ها در مورد این شخصیت مفصل خواهم نوشت ، شخصیتی با علامت سؤال بزرگی برای اطرافیانش که البته هرگز حل نشد !!

از همه این حرفها فعلا که بگذریم !!

در زندگی هیچگاه از سختی فرار نکرده ام و همیشه به امید فردایی زیباتر و آبادتر با مشکلات مبارزه کرده ام ، معتقدم اولین شرطی که باید یک مدیر موفق داشته باشد، شجاعت برخورد با مشکلات و سختیهاست و اینکه از تجربه شکست هراسی نداشته باشد . با همین نگاه وارد کار شدم و سعی کردم تمام مسیرهای ممکن برای رسیدن به موفقیت را امتحان کنم ، اما حقیقت این بود که مشکلات بیش از اون چیزی بود که فکر می کردم .

عدم اعتماد به مدیر از طرف دانش پژوهان برای عملی کردن بعضی وعده ها و نداشتن یک پرسنل دلسوز و منسجم و از طرفی محدودیت های مالی فراوان و از همه مهمتر شایعات ویرانگری که پشت سر این مجموعه آموزشی مطرح بود و موضع گیریهای مغرضانه یکی از مقامات شهری آن هم در جایگاه خاص معنوی که به قول خودش آقای ائمه جماعات شهر محسوب می شد ، مشکلات را صد چندان جلوه می داد . فکر اینکه باید تمام اعتبارت را می گذاشتی برای دعوت از یک استاد ، آن هم استاد درجه دوم و سومی که تنها موهبت زندگی خود را طاقچه بالا انداختن برای تدریس دو ساعت در روز با کلی ناز و افاده می داند ، مرا آزار می داد ، ولی چه می شود کرد گاهی برای یک مدیر چنین هزینه هایی از شخصیت خودش لازم است . در واقع راضی کردن یک استاد برای تدریس خیلی مشکل نبود ، مشکل وقتی بود که بعد از راضی شدن ، توسط گروهی دیگر که لابد فی سبیل الله و از باب عمل به تکلیف زمین زدن مرکز آموزشی را مهمترین تکلیف الهی خود می پنداشتند ، مراسم مخ زنی و منصرف کردن استاد صورت می گرفت ، و این احتیاج به صبر زیادی داشت که البته من داشتم